مرجع دانلود رمان و داستان کوتاه

دانلود رمان - اپلیکیشن تخصصی رمان عاشقانه

رمان آناهیتا باران کن

سال انتشار : 1401
هشتگ ها :

#براساس_برش‌هایی_از_زندگی‌هایی_واقعی

این رمان به درخواست نویسندۀ آن در این مجموعه منتشر شده است.
بدیهی ست که دانلود و مطالعۀ این رمان از هر سایت و اپلیکیشنی بجز باغ استور بدون رضایت و اجازۀ پدیدآورندگان اثر می باشد.

توضیحات مهم رمان آناهیتا باران کن

برای دانلود رمان آناهیتا باران کن به قلم آتوسا ریگی نیاز است که ابتدا وارد اپلیکیشن باغ استور شوید و با جستجوی نام آن یا نام نویسنده به صفحه رمان دسترسی خواهید یافت. مطالعه این رمان تنها در این اپلیکیشن مجاز است و نویسنده این اثر اجازه ی انتشار رمان آناهیتا باران کن را بصورت انحصاری و اختصاصی به باغ استور داده است.

موضوع اصلی رمان آناهیتا باران کن

رمان آناهیتا باران کن روایتگر به وجود آمدن چالش در زندگی آناهیتا پس از خواستگاری محمدمیعاد است.

هدف نویسنده از نوشتن رمان آناهیتا باران کن

هدفم از نوشتن رمان آناهیتا باران کن نشان دادن اینه که انتخاب های ما مسیر زندگی مان را تعیین میکنند. زمانی که بر سر دو راهی قرار میگیریم چگونه دست به انتخاب میزنیم؟

برای بهترین انتخاب با کسی مشورت می‌کنیم؟ ساعت ها کفه های ترازوی خوب و بد بودن انتخابمان را بالا و پایین میکنیم؟ معنی انتخاب کردن چیست؟

این اثر دربرگیرنده مفهوم انتخاب و پیامدهای آن در زندگی شخصیت هاست.

پیام های رمان آناهیتا باران کن

مهم ترین پیامم در رمان آناهیتا باران کن اینه که برای زندگی کردن باید جنگید. در چنین جنگی باید بعضی از آدم ها را از زندگی حذف کرد؛ حتی اگر خاطرات خوشی را با آنها سهیم بودیم و در عوض، بعضی از آدم ها را نیز باید بخشید.

حضور آدم‌های زندگی و انتخابشان در این مسیر، نتیجه جنگ را مشخص میکند. آیا در پایان پیروز میشوی و یا با حسرت و شکست خورده ادامه خواهی داد!

خلاصه رمان آناهیتا باران کن

رمان آناهیتا باران کن روایتگر زندگی آناهیتا و محمدمیعاد است. محمدمیعاد مردی با ایمان و خدا دوست است که  از همسر خود، طهورا جدا شده و از او یک دختر سه ساله دارد، به خواستگاری آناهیتا میرود و خواستگاری او از آنا زندگی دختر را دست خوش تغییرات میکند.

مقدمه رمان آناهیتا باران کن

آناهیتا باران کن

خفته بر بستر مینویی آتشکده

اردیسور آناهیتا

ساقه اندامش

می سوزد

طرح بارانی گیسویش در سایه فرو می ریزد

و در آیینه ی تاریک فصول

به زمین مینگرد

آی آناهیتا

کولی گمشده و سرگردان

کولیانی که در آغاز فصول

ازفصولی دیگر

به تماشای زمین در گذرند

رود را می خوانند

دشتها می خوانند

آی آناهیتا

کولی گمشده ی سرگردان

ترک این بی ره سرگردان کن

باران کن

آناهیتا باران کن

م. آزاد

آتوسا ریگی

 

مقداری از متن رمان آناهیتا باران کن

بیایید نگاهی بندازیم به شروع رمان آناهیتا باران کن جدیدترین اثر آتوسا ریگی :

یک راست به طرف میز تحریرم رفتم. کمرم را تکیه دادم به لبه میز و چشم دوختم به در. منتظر بودم باز شود.  

منتظر بودم داخل شود.  

پایم را با شدت تکان میدادم. عصبی بودم، نه بخاطر تصمیمی که گرفتم و خواستم خانواده ها جمع شوند. نه بخاطر اجازه ای که به خانواده آزاد دادم. نه… 

عصبی بخاطر رفتار مرضیه خانم. بخاطر حقی که نداشت و عجیب آنکه خودش را محق می‌دانست! 

دندان هایم را محکم بهم فشار دادم. کاش میشد جوابش را بدهم. کاش زنعمو آنقدر گیر سه پیچ نمی‌داد که بالکل جواب سوال عادی مرضیه خانم را هم ندهم. 

متاسفانه صدایش را شنیدم که گفت: 

«منم میرم توی اتاق که بچه ها تنها نباشن 

چشم هایم گرد شدند. این زن پیش خودش چه فکری کرده؟ که من و شازده پسرش چه غلطی قراره است بکنیم؟  

داشتم خفه میشدم. همه این ها هم بخاطر رفتار و حرف های مرضیه خانم و زنعمو طلعت بود. 

بغض قنبرک زد توی گلوم. یک لحظه حس کردم شاید از بی کسی ام بود که آن زن حتی درباره اسمم هم نظر داد! 

«وا، مرضیه خانم… اجازه بده سنگاشونو وا کنن. من و شما از کار جوونا که سر در نمیاریم 

عجب! 

جمله زنعو طلعت پوزخندی روی لب هایم نشاند 

گره روسری را شل کردم. چرا باید جلوی این ها روسری سر میکردم؟! روسری به درک آن چادر گل دار دیگر چه بود که زنعو انداخت روی سرم؟ مگر آنها من را نمی‌شناختند؟ ندیده بودند من را؟ 

با خشونت روسری و چادر را از خودم جدا کردم و انداختم روی تخت.  

تنها چیزی که میخواستم دور شدن از چیزهایی بود که وصله من نبودند. 

نه آن که آدم ولنگ و وازی باشم. یک دختر بی قید هرجایی، نه. ولی کسی هم نیستم که چادر سر کنم. بحث این هم نیست که بدم می آید یا نه. بحث اعتقاد است. هرکسی درست یا غلط به چیزی باور دارد.  

دستگیره در به پایین حرکت داده شد. قلبم شروع کرد توی سینه ام گروم گروم زدن. 

نفس عمیقی کشیدم. ریه هایم را پر کردم از اکسیژن 

در اتاق باز شد و… 

توی دلم خدا را صدا زدم. چه غلطی کردم من؟ 

چرا روسری و چادر را درآوردم؟ 

اگر مرضیه خانم همراهش می‌بود چه؟ برای هر کاری دیر شده بود. نمیشد به سمت تخت بپرم و روسری را روی موهایم بی اندازم. 

نفسم را توی سینه حبس کردم. من واقعا بی کله بودم! 

 وارد اتاق شد. تنها بود. با ترس زل زدم به پشت سرش. کسی همراهش نبود.  

نفس راحتی کشیدم. از مرضیه خانم نمیترسیدم ولی قضیه این بود که حوصله شنیدن نصیحت و قشقرق نداشتم. 

«درو نبندی مامان جان» 

مرضیه خانم از دور دستورش را صادر کرد. 

سرش را گرفت بالا و از دیدن من لحظه‌ای شوکه شد؛ اما فقط چند صدم ثانیه. بعد نگاهش کشدار، روی تک تک اعضای صورتم، از فرق سر تا نوک پایم نشست 

مردمک های سیاهش بعد از اکتشافات جدید، گذرا به دور اتاقم چرخیدند 

کامل وارد شد و… 

در اتاق را پشت سرش بست! 

از کارش خوشم امد. دلم یک جوری شد. او همیشه کاری میکرد آدم دلش یک جوری شود. دل همه دخترهای فامیل با کارهای او یک جوری میشد! 

کت و شلوار سه تکه مشکی با راه راه های طوسی به تن داشت. موهای مشکی اش سشوار کشیده و مرتب بودند. ته ریشش مثل همیشه روی صورتش جا خوش کرده بود. 

همانجا ایستاده بود. دیگر نگاهم نکرد. شازده به یک نگاه حلال اعتقاد داشت انگار. البته به یک نگاه کش دارِ حلال! 

***

لبخندی به خودم زدم. تا خواستم رژ لب بزنم موبایلم زنگ خورد. فکر اینکه مبادا طهورا باشد باعث شد لرز کنم. به سمت موبایلم رفتم و با دیدن اسم محمدمیعاد تمام اعتماد به نفسم ذوب شد.

«الان؟ الان وقت زنگ زدنه آدم درست و حسابی؟»

جواب ندادم. نمیدانستم چرا ولی فکر میکردم نباید جواب بدهم. هنوز صفحه گوشی بعد از اولین تماس خاموش نشده بود که دوباره زنگ زد. دستانم را مشت کردم و در یک حرکت ناگهانی موبایل را برداشتم و آیکون سبز را لمس کردم.

مردد گفتم:

-الو؟

-مامانا؟

با شنیدن صدای ضحا نفس راحتی کشیدم.

-سلام عشقم. خوبی عزیزدلم؟

-خوبم عشگم، خوبی عزیزم؟

-خوبم جیگرم. چه خوب شد که زنگ زدی بهم شیرینم

-آخه دلم باز موچه شد واست مامانا

صحبت کردن با ضحا در چنین شرایطی بهترین اتفاق ممکن بود. حالم را عجیب خوب کرد. او حرف میزد و من با لبخند گل گشادی به او گوش میدادم. برایم تعریف کرد که به یک توله سگ غذا داده است. روی سرش دست کشیده و عاشقش شده است. از مدل موی جدیدش با شوق و ذوق گفت و حتی اینکه ناهار محمدمیعاد برایش اسنک و پاستا درست کرده است.

تمام دغدغه هایم را فراموش کردم. حتی اینکه خواستگار داشتم. ضحا من را وارد دنیای کودکانه اش کرده بود و من بعد از دو هفته جهنمی، توانستم نفس بکشم!

میانه صحبتمان زنعمو آمد و با حرص گفت:

«چیکار می‌کنی آنا؟ مهمونا رسیدن»

سر تکان دادم. زنعمو رفت و من بدون آنکه از ضحا بخواهم قطع کند، سراغ میز آرایشم رفتم و رژ لب زدم. کت و شلواری که خریده بودم را بیرون آوردم و بعد احساس کردم این چیزی نیست که بخواهم بپوشم.

یک پیراهن بلند آبی ساده درآوردم. به سراغ شال و روسری هایم رفتم که سوال ضحا باعث شد دست از کار بکشم.

«مامانا میای پیشم؟»

عقب گرد کردم و روی تخت بین دو لباس پهن شده، نشستم.

مثل این آدم هایی که کار سنگین کرده اند و حالا از نفس افتاده اند، هن هن کردم:

-پیشت؟ کجا؟

-خونمون!

ساکت شدم. این پیشنهاد عجیب و غریب، آن هم در چنین برهه عجیب و غریبی نوبر بود!

ضحا کش دار گفت:

«اخه دلم خیلی موچه شده. بابا میادم برامون اسنک درست کنه»

جمله دوم را فاکتور گرفتم و گفتم:

-منم دلم برات خیلی مورچه شده عزیزکم

-فردا میای؟

-فردا نمیتونم عشقم

-خب آخه من گونا (گناه) دائَم (دارم)

خندیدم. نمیشد به شیرین زبانی هایش نخندید.

گفتم:

-شاید بابا میعاد نتونه اسنک درست کنه

-خب پاستا دُست کنه. بابا میاد همه چی بلده. هَچی دوس دادی (داری) بلده…

سپس مخاطبش را عوض کرد:

-مگه نه بابایی؟

صدای میعاد را حتی ضعیف شده اش را هم نشنیدم. ضحا دوباره من را مخاطب قرار داد:

-بعدش بازی کنیم. میگم بابا میاد موهاتو مثه من خوشگل کنه

از جمله آخرش دلم ضعف رفت. اینکه روزی برسد محمدمیعاد مثل ضحا، موهای من را هم درست کند، بنظرم زیباترین تصویر ممکن بود! زیبا و شاید عاشقانه!

مانده بودم چه بگویم. کاش محمدمیعاد از آن طرف خط ضحا را منصرف میکرد. می‌گفت که این خواسته زیادی است. به دخترش حالی میکرد که این پیشنهاد و دعوت من چقدر مضحک است؛ ولی هیچ صدایی از محمدمیعاد درنیامد!

-بیا دیگه! التماست میکنم. بیا مامانا. بیا قوبونت بشم

آنقدر مظلومانه گفت که من احمق گفتم:

«میام پیشت. با بابا میعاد هماهنگ میکنم میام»

ضحا جیغی کشید و مخاطبش را عوض کرد:

«بابایی، مامانا میاد خونه»

اوه، لعنتی!

احساس کردم دوباره گول خورده بودم!

«الان چی بگم بابایی؟»

صدای ضعیف محمدمیعاد را از آن طرف خط شنیدم.

«چی؟ بلد نیسم»

«مُن…من… چی؟ تو بگو به مامانا»

مشخص بود از اینکه نمیتوانست حرفش را بزند، کلافه شده. ضحا اینبار من را مخاطب قرار داد.

«مامانا بابا میاد بهت میگه… من بلد نیستم.»

خنده ام گرفت.

-باشه عزیزم. گوشیو بده به بابا میعاد

-بوس می‌تُنمت (می‌کنمت) عزیزم

-منم می‌بوسمت

نفسم را آرام بیرون دادم. شنیدن صدای او و…

لحظه‌ای سکوت و بعد صدای مردانه محمدمیعاد بود که توی گوشم پیچید.

«آنا؟»

واقعا؟ آنا؟ او الو گفتن بلد نبود؟ چرا همیشه اولین کلمه ای که از این مرد پشت خط می‌شنید، اسمم بود؟

آب دهنم را قورت دادم و گفتم:

-سلام

-سلام

نفسم…

باز نفسم بالا نمی‌آمد! باید خودم را کنترل میکردم. جدیدا افسار احساساتم مرتب از دستم در میرفت. چیزی که از آن بیزار بودم.

پرسید:

-خوبی؟

-مرسی

-مرسی یعنی خوبی؟

اَه! چرا اینکار را با من می‌کرد؟

صادقانه جواب دادم:

-با ضحا حرف زدم خوب شدم.

-خوبه

قصد داشتم سریعا مکالمه را تمام کنم برای همین گفتم:

-میخواس چی بگه که نمیتونست؟

-منتظرتیم!

قلبم، قلبم، قلبم، قلبم، قلبم…

هنوز آرام نشده بودم که اینبار کوثر وارد اتاق شد و داد زد:

«آنا بیا دیگه، همه منتظر توان!»

رو به کوثر گفتم:

«الان میام»

دختر عمویم پررو تر از آن بود که همانجا همه چیز را رها کند و برود. وقیحانه پرسید:

«با کی حرف میزنی؟ الان وقت حرف زدن نیست»

چپ چپ او را برانداز کردم. همینم مانده بود که یک الف بچه برایم صادر دستور کند. از رو نرفت و باز اُرد داد:

«تمومش کنو بیا»

کوثر قطعا از روی اعصاب ترین آدم های زندگی‌ام بود. نفس عمیقی کشیدم. نباید وقتی محمدمیعاد پشت تلفن بود، او را آب میکشیدم و پهن میکردم روی بند. کوثر هم از این موضوع باخبر بود که اینطور می‌تازاند.

با اینکه ماموریتش را انجام داده بود، اما بیرون نرفت و همانجا ایستاد. پیش از آنکه بخواهم او را بیرون کنم، محمدمیعاد پرسید:

«خونواده دکتر اومدن؟»

تقریبا بهت زده گفتم:

-میدونستین؟

-اوهوم!

با چشم‌های از حدقه بیرون زده، خواستم بگویم، برای همین زنگ زده بودی؟

اما او زودتر گفت:

«تسبیح…»

بی اختیار تند حرفش را قطع کردم و گفتم:

-خب؟

-بنظرت امشب باید بیام دنبالش؟

اندکی مکث کردم. از بهت بیرون آمده بودم. با بدجنسی گفتم:

-به احتمال زیاد!

-چقدر زود!

دو کلمه‌ای که به زبان آورد، زیادی مأیوسانه بنظر میرسید! ساکت شدم.

جوابی که به او تحویل دادم واقعی نبود. شاید توی آینه برای یک زندگی ساده و بدون دغدغه زنده باد می‌فرستادم، اما خودم هم می‌دانستم بعد از حرف های بهمن تردید مثل خوره به جانم افتاده بود.

کسری دیگر آن گزینه صد در صد من نبود. من فقط میخواستم ببینم امشب چطور پیش خواهد رفت. خودش و خانواده اش نظرم را برمیگردانند و یا کامل منصرفم خواهند کرد!؟

به هر حال من برای ازدواج آنقدر عجله ای نداشتم. فقط گزینه ها را بالا و پایین میکردم برای یافتن بهترین!

سکوتم زیادی طولانی شد. نمی‌دانستم از این سکوت چه تعبیری خواهد کرد. مهم هم نبود.

با لحنی که مطمئن نبودم چگونه توصیفش کنم، پرسید:

-قراره با کسری توی اتاقت صحبت کنی؟

-بله

جمله ای که گفت زبانم را بند آورد!

«پس در اتاقتو نبند!»

اصلا انتظار شنیدن چنین چیزی را نداشتم. روزی که ما توی اتاق بودیم، خودش داخل آمد و در را بست. چطور می‌توانست برای من و خواستگار دیگرم دستور صادر کند؟

جوابش را با سوال دادم:

-وقتی شما اومدی، درو بستی!

-درو بستم چون نمی‌خواستم کسی ببینه چطور از چادر و روسری رسیدی به نشون دادن موهای افشونت!

خب من به این جنبه حمایت گرانه اش فکر نکرده بودم. فقط وقتی سد راه مادرش شد در دل دعایش کردم. با این حال چشم گرد کردم و غر زدم:

-موهام افشون نبود!

-نبود؟

-نخیر

ناگهان با سوالش من را یک بار دیگر شوکه کرد.

«شالتم در میاری آنا؟»

وای… وای از محمدمیعاد! او داشت با من چه کار میکرد؟

پیشانی ام را گرفتم و گفتم:

-نمیدونم، تصمیم نگرفتم

-درنیار

بچه پرروی قلدر!

نمیدانستم چرا ولی به شب خواستگاری خودش اشاره کردم و طعنه زدم:

-فکر کردم گفتین مشکلی ندارین!

-ندارم

-پس چی؟

ساکت شد. این که محمدمیعاد حرف کم بیاورد عجیب بود! منتها حس میکردم دلیل سکوتش کم آوردن نبود! انگار نمی‌توانست یا نمی‌خواست به من بگوید!

از اینکه جوابم را بدهد ناامید شدم.

نگاهی به سمت در انداختم. کوثر کنجکاو با چشم های ریز شده به من نگاه میکرد. دختر خنگی بود ولی برای دختری به خنگی او هم بعضی چیزها تا به الان روشن شده قطعا! بلند شدم و به سمت در رفتم. در را بستم و عملا او را بدون حرف بیرون انداختم.

-آنا؟

-بله؟

-اون چیزایی که به من گفتیو بهش نگو

بعد از یک دقیقه سکوت، یک دستور دیگر داشت؟ عجبا… از دست این مرد.

با همان فرمان شرورانه ام جلو رفتم و گفتم:

«چرا؟ باید بدونه من چجور آدمی ام»

باز ساکت شد.

به در تکیه دادم. خوشحال بودم که داشتم او را این چنین آتش میزدم و دستورهایش را یکی یکی می‌پیچاندم.

به هرحال قصدی برای گفتن آن ها به کسری نداشتم. گذشته ام فقط به خودم مربوط بود نه به شخص دیگری. منتها برای محمدمیعاد فرق میکرد. او باید اطلاع میداشت.

لحظات شیرین و تلخی بود. شیرین برای من و به خیالم تلخ برای او. احساس میکردم برای محمدمیعاد همه چیز بدتر است. و نمی‌دانستم چرا چنین حسی داشتم!

«لباس چی پوشیدی؟»

نفسم را پر فشار بیرون دادم. این چه سوال مضحکی بود؟

حرصی جواب دادم:

«یه کت شلوار کرم»

باورم نمیشد داشتم مستقیما دروغ میگفتم! این همان کاری بود که محمدمیعاد با من میکرد! عوضم میکرد. من را تبدیل به چیزی که نمی‌خواستم میکرد. با او شبیه یک دختربچه پنج ساله بی ادب و دروغگو میشدم و من از این متنفر بودم.

«چقدر قشنگ تلافی می‌کنی آنا!»

لبخند شیطنت آمیزی روی لب نشاندم. به سمت تختم رفتم و شبیه به یک آدم مظلوم پرسیدم:

«تلافی چی؟»

آخ که چقدر سر حال شده بودم. حالا مطمئن بودم که او اصلا خوب نیست. و احتمالا کل این مدت خوب نبوده است!

حالا نوبت من بود که صدای نفسش که به بیرون فوت میکرد را بشنوم! مشخصاً از دست این آنا کلافه شده بود. انتظار داشتم همین حالا خداحافظی کند، اما گفت:

«من پای حرفم هستم»

گیج پرسیدم:

-کدوم حرفت…؟

سریع فعلم را اصلاح کردم:

-حرفتون؟

-جبران میکنم برات آنا، قول میدم.

قلبم دوباره بالا آمد و توی دهنم تپید.

با اینهمه آتش ناراحتی و خشم در آن تلاطم تپیدن ها، شعله کشید.

-فکر نمیکنین یکم دیره؟

-دیره ولی خواستم بهت بگم.

با بی رحمی تک کلمه «باشه» را به سردی به زبان آوردم.

ساکت شد. من هم همینطور. همان لحظه از خودم و پرسیدم: «چرا قطع نمی‌کردم و نمیرفتم؟ چرا دارم پا به پای حرف زدن هاش جلو میرم؟ چرا همه چی این گفتگو برام خوشاینده؟ چرا نمی‌خوام تموم شه؟ چرا؟ من چه مرگمه؟»

با سوال محمد میعاد از فکر بیرون آمدم.

-واسه نذری مادرجان میری؟

-بله

با مکث گفت:

-اگه امشب جواب مثبت ندادی بگو بیام دنبالت با هم بریم

-ممنون ماشین دارم

-خریدی؟

-بله

-مبارک باشه ولی حرفم همونه. اگه جواب مثبت ندادی، زنگ بزن بهم بیام دنبالت

-و اگه جواب مثبت دادم؟

-زنگ بزن بیام دنبال امانتیم

قلبم فشرده شد. اما با همان روی بدجنسم گفتم:

-پس امشب گوش به زنگ باشین!

-نمیشه لااقل یه هفته فکر کنی بعد جواب بدی؟

آرام خندیدم.

بقدری مظلومانه خواسته اش را بیان کرد که من را به یاد ضحا و التماس کردن هایش انداخت.

نتوانستم یا بهتر بگویم، نخواستم این بار در مقابلش سفت و سخت بایستم و اذیتش کنم!

با لبخندی که به لب داشتم، گفتم:

-حالا ببینم چی میشه

-چه عجب راه اومدی باهام سرکار خانم

با خنده گفتم:

-چه عجب باز دستور صادر نکردین جناب دکتر…

ناگهان با لحن عجیبی، زمزمه کرد:

«لطفا نخند پیشش. حتی لبخند نزن آنا…»

مکثی کرد و ادامه داد:

«این یه دستور نیست. خواهشه»

اگر رمان آناهیتا باران کن رو توی اپلیکیشن مطالعه کردید، خوشحال میشیم که نظرتونو درمورد آثار خانم آتوسا ریگی برای بقیه رمان خوان‌ها پایین همین مطلب بنویسید.

نام شخصیت های مهم و ویژگی های آنها در رمان آناهیتا باران کن

آناهیتا: صادق، پر تلاش، مهربان.
محمدمیعاد: با ایمان، جدی، ساکت، صادق.

عکس نوشته

ویدئو

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *

این فیلد را پر کنید
این فیلد را پر کنید
لطفاً یک نشانی ایمیل معتبر بنویسید.
برای ادامه، شما باید با قوانین موافقت کنید